وبلاگ دلیارم❤وبلاگ دلیارم❤، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
پیوند عشق من و یار دلمپیوند عشق من و یار دلم، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

دلیارم❤

شب بیستو سوم

گفته بودم مادرم قول داده بود شب بیست و سوم بریم احیا مسجد.....زد زیرش.....خواهرم که اومد ، گفت میمونه پیش اون....من موندم و حوضم..... زنگ زدیم به عمه م قرار شد باهاش برم مسجد نردیک خونشون..... خواهرم خواست بخوابه، امتحان داره گویا، مادرم میترسه یه لحظم تنهاش بزاره،میترسه شر بشه....میدونه من ساکتم آرومم کوتاه میام جار و جنجال راه نمیندازم ولی اون کوچکترین چیزی خلاف میلش باشه آسمونو زمینو بهم میدوزه..... مسخره میکرد،دلمو میشکوند ، بغض راه گلومو بست..... آخه مسلمونه نامسلمون تو از کجای دل من خبر داری.....تو چه میدونی تو چه برزخیم؟ چه میدونی آخرین امیدم به احیای امشبه؟به برگشتن ورق، به رحم اومدن دل خدا......... من باید میرفتم، بای...
8 خرداد 1398

دومین شب قدر

من میگفتم بریم احیا مسجد... مادر میگفت بریم احیای خونه عمو حج رحمن..... من میگفتم زشته ، مادربزرگ اونا رو دعوت نمیکنن و ما هرسال میریم مادر میگفت همه میرن مام میریم..... اون پیروز شد، گفت شب ۲۳ میبرمت مسجد....احیای عموحج رحمن معجزه داره!من پارسال حاجت گرفتم.... نمیدونستم راست میگه یا دروغ ، نمیدونستم واقعا حاجت گرفته یا برا اینکه منو با خودش همراه کنه این حرفو زده.... نمیدونستم حتی آیا پارسال اونجا رفته یا نه.... تو دلم گفتم خدا بیامرزدت پسرعموی پدربزرگ....به من وعده ی معجزه دادن، گفتن احیای شب بیستو یکمت حاجت میده، منی که در هرخونه ای و زدم بسته بود، این بار به امید معجزه تو میام...... رفتم حیاط وضو بگیرم....یه قاصدک دیدم پرواز میکرد میچرخی...
6 خرداد 1398

شب قدر

نمیدونم که حکمتش چیه که اینروزای زندگیم درست افتاده تو شبای قدر..... و چقدر لازمم بود ای شبها.....اولین شب قدر گذشت..... دعای جوشن که شروع شد ، حین شستن استکان نعلبکی های مهمونای احیا آروم زیر لب سبحانک یا لا اله الا انت میخوندم....یه بغض عجیبی تو گلوم که نه، تو دلم گیر کرده بود...شبهای قدر امسال با هر سال فرق داره...... دلم میخاست تا فراز آخر جوشن فقط اشک بریزم..... هر که خود داند و خدای دلش، که چه دردی ست در میان دلش..... دیشب خلوت تر از هرسال بود ، پذیرایی هم یکم سبک تر بود و تقریبا نود درصدش به عهده من...فقط به چند صفحه کوتاه جوشن و ابوحمزه رسیدم...چقدر عاشق دعای ابوحمزه م...انگار تک تک واژه هاش از ته دل خودت نوشته شده باش...
5 خرداد 1398

الهی که ختم به خیر بشه....

میخام بنویسم.....از حجم سنگین کلماتی که ذهنم و آشفته کرده.....ولی نمیتونم....نمیدونم چرا این اتفاق افتاد....مطمئن بودم اون ماجرا ادامه پیدا نمیکنه ولی فقط از خدا میخواستم نزاره غرورم بشکنه...‌.گفتم خدایا من دیگه طاقت خورد شدن دوباره رو ندارم، اگه امتحان میخای بگیری سخت نگیر..‌‌.این حجم از شکستن از توانم فراتره..... غیرمنتظره بود، آمادگی شو نداشتم ، حتی فرصت نه آوردن نداشتم.....نمی دونستم خدا چه نسخه ای پیچیده برا این دل شکسته ولی احساس میکردم خدا یهویی جواب همه ی دعاهایی رو که پشت درهای اجابت گیر کرده بودن، یه جا داده......میدونستم ممکنه اتفاق بدتری بیفته ، میدونستم شاید غرورم صدبرابر خورد شه ، شاید صدبرابر بیشتر بشکنم ، ولی ه...
3 خرداد 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلیارم❤ می باشد